S.E.V.E.N.SEA
 
 

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63) www.taknaz.ir

 

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63) www.taknaz.ir

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63) www.taknaz.ir

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63) www.taknaz.ir

 

 



 ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 22:48 :: توسط : NoBoDY


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 21:59 :: توسط : NoBoDY

جنتي: در هیچ قرنی به اندازه قرن 21 به من توهین نشد !


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 21:50 :: توسط : NoBoDY

آتش عشق

همچون کوهنوردی که

در زمستان از قله ای به پناهگاه می آید و خود را به آتش می سپارد،

اکنون که همه چیزم زمستانی و یخ زده است،

کاش من هم سمندری بودم در آتشی سوزان

یا پروانه ای بودم و بر گرد شعله شمعی رقصان،

وای که اگر پروانه بودم،

خودم را از شوق به شعله می زدم و

آتش در بالم می افتاد و بخشی از سر و سینه و بالم می سوخت ،

اما باز مستانه می چرخیدم و می رقصیدم و احساس می کردم همه چیزم سوخته،

زندگی و وجودم همه طعمه حریق است و من اینگونه گرم و مست می شدم.

وجود سراسر برف و یخم با این آتش ذوب می شد و

با آن رودی جاری و آبشاری پدید می آمد

و از قله ی بلند غرور تنم به دشت پهناور عشق در روحم وارد می شد

و سرسبزش می کرد

آنگاه بهار به تنم و اردیبهشت به روح و جانم وارد می شد.

کاش .....

 

آری

اینگونه همیشه عاشق خواهم بود

که عشق یعنی تا آخر ماندن

 


 

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 15:22 :: توسط : NoBoDY

 

عشق و ثروت و موفقیت
 
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

 

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل

 

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 15:8 :: توسط : NoBoDY

 

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ….

بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, :: 15:2 :: توسط : NoBoDY


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 21:33 :: توسط : NoBoDY


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 21:29 :: توسط : NoBoDY

yroyvgdzgog6cyzi78ng.jpg


ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 21:12 :: توسط : NoBoDY

تو حياط دانشگاه به دوستم گفتم،محسن ميشه به خواهرت بگي منو با اون دختره دوست كنه؟
محسن:كدوم؟
من:اون مانتو كرمي لامصب بد دافيه
محسن: اون خواهرمه ها!
من :| ابله اون نه كه بغل دستيشو ميگم!

.

.

.

.

 

محسن:اونم دوست دخترمه!
من: هيچي ديگه قطعا غلط كردم :|

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, :: 21:11 :: توسط : NoBoDY
درباره وبلاگ
جهت ترویج طنز و شادی و تفریح سالم در جامعه هر نوع کپی برداری ، بلند کردن ، کِش رفتن مطالب و تصاویر وبلاگ آزاد میباشد . زندگیــــــــــــــــــــــــتون پیـــــــــــــــــــــــــروز
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان S.E.V.E.N.SEA و آدرس SEVENSEA.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 1299
بازدید کل : 196068
تعداد مطالب : 240
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


کد موزیک می خوای؟
دریافت کد جملات شریعتی